رمان ببار بارون فصل13
رمان ببار بارون > فصل 13 رمان ببار بارون فصل 13 به صورتش نگاه نمی کردم ولی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:یه حامی؟!......... نگاهمو بالا کشیدم..تا توی چشماش..سرخ بود.. -- برای همین قبول کردی؟..قبول کردی که بیای اینجا؟.. هنوز لبام به کلمه ای از هم باز نشده بود که صدای زنگ در بلند شد..نگاهمو از تو چشماش دزدیدم و سرمو چرخوندم..قدمی عقب رفت..نفسشو بیرون داد..زنگ دوم رو که زدن پوفی کرد و کلافه از کنارم رد شد.. دستی به شالم کشیدم و نفسی که تازه از حبس در اومده بود رو با یه نفس بلند تازه کردم..به در ورودی دید نداشتم ولی صدای مکالمه ی آنیل رو با یه زن شنیدم..صداش به نظرم آشنا اومد....درسته..فخری خانم بود.. -- مزاحمت شدم آنیل جان ولی امروز یه کم آش پخته بودم و چون می دونستم دوست داری گفتم برای تو هم یه ظرف بیارم.. -- دستتون درد نکنه فخری خانم..افتادید تو زحمت.. --چه زحمتی پسرم..خوشمزه شده، بخور نوش جونت.. -- الان ظرفشو خالی می کنم براتون میارم..ولی چرا دم در؟بفرمایید تو!.. فکر نمی کردم قبول کنه که بیاد تو ولی انگار واقعا به همین قصد اومده بود که تا انیل تعارف کرد دست رد به سینه ش نزد.. از دیوار فاصله گرفتم و رفتم وسط سالن.. فخری خانم تا چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و با روی باز اومد طرفم..متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از نیم نگاهی که به صورت آنیل انداختم زیر لب سلام کردم.. --سلام به روی ماهت مادر..مزاحمتون شدم؟.. -نه..نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟!....و به ظرف ِ آشی که تو دستای آنیل بود اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت کشیدید؟.. -- کدوم زحمت دخترجان، یه کاسه آش که این حرفا رو نداره تو و آنیل هی تعارف تیکه پاره می کنید......... و با همون لبخند بزرگ رو لباش چرخید سمت آنیل و گفت: چرا بلاتکلیف اونجا وایسادی هاج و واج ما رو نگاه می کنی پسر؟..ظرفو بده سوگل جون ببره آشپزخونه تو هم برو اون مجله هایی رو که قولشو به رزیتا داده بودی رو بیار، این مدت که نبودی چند بار سراغشونو ازم گرفت.. از این همه صمیمت ِ کلام، مونده بودم چی بگم و چکار کنم؟!..بی اختیار رفتم سمت انیل و ظرف آشو از دستش گرفتم..سنگینی نگاهشو رو صورتم حس کردم.. ظرفو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آشپزخونه..صدای فخری خانمو از پشت سر شنیدم که مخاطبش انیل بود.. --ا ِ ..باز که خشکت زده؟!.. و صدای متعجب آنیل: بله؟!.. فخری خانم خنده ای کرد و گفت: برو مجله ها رو بیار.. - اهان، بله بله..الان میارم.... داشتم دنبال قابلمه می گشتم..فرصت نبود اطرافمو نگاه کنم..تو کابینتا رو گشتم و بالاخره یه ظرف مناسب پیدا کردم..داشتم آشو خالی می کردم که فخری خانم از همونجا صدام زد: دخترم قربون دستت یه لیوان آب برای من میاری؟.. با لبخند از رو اپن نگاهش کردم و گفتم: بله حتما.... کاسه ی آش رو شستم و توی سینی گذاشتم..در یخچالو باز کردم که گفت: خنک نباشه از همون شیر بیار مادر.. سرمو تکون دادم..سرم گرم بود و داشتم تو کابینتا دنبال لیوان می گشتم که شنیدم گفت: آنیل جان پسرم دیروز یه اقایی اومده بود باهات کار داشت..گفت اگر که دیدمت حتما بگم یکی هست که می خواد ببینتت و باهات کار فوری داره.. آنیل تو درگاهه اتاقی که تو همون راهروی کنار اشپزخونه بود ایستاد و گفت:اسمشو نگفت؟!.. --والا یادم نیست..اتفاقی جلوی ساختمون دیدمش..گفت منزل آنیل مودت همینجاست؟..منم گفتم همینجاست ولی خونه نیست اونم برات این پیغامو گذاشت.. آنیل یه قدم از درگاه فاصله گرفت..چشماشو باریک کرد و شمرده شمرده گفت: فخری خانم خوب فکر کنید شاید اسمشو یادتون اومد..خیلی مهمه.. فخری خانم نگاهشو یه دور اطراف چرخوند و لباشو جمع کرد: والا چی بگم پسرم..خوب یادم نیست اما آخر اسمش « ین » داشت..نمی دونم رامین بود..آرمین بود..یه همچین چیزی.. لیوان تو دستم بود و انگشتام سرد ِ سرد....بی حواس لیوانو گرفته بودم زیر شیر..شیرآبو بستم و کنار ایستادم تا صداشونو بهتر بشنوم.. زیر لب زمزمه می کردم..اسمشو..اسم نحسشو..شک داشتم..نه اون نیست..حتما یکی از دوستای انیل ِ ..آره..شاید رامین نامی باشه و اون اسمی که با فکرش داره عذابم میده نباشه..بگو که نیست انیل بگو که نیست.. --بنیامین؟!..اسمش بنیامین نبود؟!.. و صدای مشتاق فخری خانم که مثل پوتک تو سرم فرود اومد.. -- آره آره خودشه..گفت بنیامین خان می خواد ببینتت و یه کاری هم باهات داره.. لیوان پر از آب از دستم رها شد و از صدای برخوردش با سرامیکای کف آشپزخونه همه ی تنم لرزید و وحشت زده چشمامو بستم..خشکم زده بود..زانوهام داشت خم می شد و خواستم دستمو به لب کابینت بگیرم نیافتم که نتونستم و به خاطر خیسی سرامیکا پام لیز خورد و زانو زدم..خم شدن زانوهام همانا و صدای بلند جیغ من هم از سوزش و درد همان..همزمان صدای فخری خانم و انیل رو با هم شنیدم که هر دو بلند صدام زدن.. سر زانوم می سوخت..یه تکیه از شیشه پامو زخمی کرده بود و خون سرخی اون سرامیکای سفید رو رنگین کرده بود.. بی صدا گریه می کردم.... آنیل کنارم زانو زد و با نگرانی رو صورتم خم شد: سوگل..سوگل عزیزم..سوگل چکار کردی با خودت؟!.. پشتمو به یکی از کابینتای پایین تکیه داده بودم و از زور درد و سوزش لبمو می گزیدم.. -- پسرجان هول نکن مگه نمی بینی حالشو؟طفلک رنگ به رو نداره، پاشو ببرش بیمارستان.. به سختی در حالی که صدام از بغض دورگه شده بود گفتم: نه..چیزیم نیست..من خوبم.. دیدم که آنیل بدون هیچ حرفی سریع از کنارم بلند شد و رفت از آشپزخونه بیرون....تیکه های شکسته ی لیوان هنوز روی زمین پخش و پلا بود..امکان داشت تو پاشون بره..پام می سوخت ولی دستمو به لبه ی کابینت گرفتم و تلاش کردم که بلند شم.. --دختر چکار می کنی؟..صبر کن آنیل برگرده.. - باید اینا رو جمع کنم.... -- بشین دختر به چه چیزایی فکر می کنی تو این وضعیت!..من کفش پامه حواسمم هست .. زمزمه کردم: آنیل!.. لبخند زد: الهی قربونت برم که به فکر برادرتی..آنیلم حواسش هست نگران نباش..من الان خودم جمع می کنم تو بشین به پاتم فشار نیار.. آنیل با یه جعبه ی سفید تو دستش اومد تو آشپزخونه و منو که دید نیمخیز شدم و می خوام پاشم اخماشو کشید تو هم و گفت: چکار می کنی؟!..بشین تکون نخور.. برگشتم سرجام ولی تموم حواسم به اون خورده شیشه ها بود..به پاهاش نگاه کردم که یه جفت دمپایی رو فرشی مردونه پاش بود..نگاهش رو من بود و حواسش به اون تکیه های شکسته نبود ..همین که خواست پاشو بذاره رو یه تیکه با اینکه صدام به زور در می اومد تند گفتم: مواظب باش.. پای آنیل رو هوا موند..یه کم دیگه اومده بود پایین تر تموم بود.. فخری خانم با احتیاط کف رو جارو زد.. -- پسرم این خواهرت خیلی کم طاقته..خودش داره ازش خون میره ولی به فکر اینه که تو یه وقت زخمی نشی..خدا حفظش کنه..قدرشو بدون.. نگاهه آنیل رو صورتم بود..معذب بودم.. اون لحظه جرات نگاه کردن تو چشماشو نداشتم.... صدای مردونه و آرومش قلبمو لرزوند.. -- قدرشو می دونم فخری خانم..سوگل باارزش ترین چیز تو زندگی ِ منه.. گوشه ی لبمو گزیدم..سرم زیر بود و صورتم بی شک از اون همه التهاب سرخ شده بود..می دونستم جلوی فخری خانم داره اینو میگه ولی دوست داشتم که باور کنم.. زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود و داشت وسایل پانسمانو آماده می کرد.. فخری خانم_ آنیل جان دست دست نکن مادر، پاچه ی شلوارشو بزن بالا ببینم این دختر چه به روز خودش آورده؟.. دست آنیل رو بانداژی که داشت بسته شو باز می کرد خشک شد..حتی سرشو بلند نکرد که به فخری خانم یا حتی من نگاه کنه..فخری خانم صداش زد..آنیل نامحسوس لرزید..خوب تونستم حسش کنم.. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:بـ ..بله؟!.. --پسرم چته؟..چرا هول کردی؟..چیزی نشده که میگم پاچه ی شلوار خواهرتو بزن بالا زخمشو ببینم.... آنیل هنوز سرش پایین بود و مثلا داشت در ِ اون بسته ی نازک رو باز می کرد..پس چرا لفتش می داد؟!.. -- فخری خانم من دستم بنده..بی زحمت خودتون اینکارو بکنید.. صورت فخری خانم جمع شد و با اکراه گفت: مادر خودت که می دونی من دستم به خون بخوره حالم بد میشه..نگاه کنم چیزی نیست ولی رغبت نمی کنم دست بزنم.... لبای آنیل به لبخندی از هم باز شد..باندو از تو بسته بیرون اورد و همراهه پنبه و بتادین تو سینی گذاشت..جلوی پاهام زانو زد..سرش پایین بود و نگاهش با تردید به پاچه ی شلوارم..دیگه لبخند نمی زد..جدی بود..خدایا می خواد چکار کنه؟!.. زیر نگاهه سنگین فخری خانم هردومون داشتیم آب می شدیم..اون چه می دونست تو دلای هر کدوم از ما چه خبره؟!.. حال آنیل رو من درک می کردم..ما هر دو معتقد بودیم و به این مسائل اهمیت می دادیم..اون به من محرم نبود پس دست زدنش به من هم کار درستی نبود..اینو خودشم می دونست و مونده بود جلوی فخری خانم چکار کنه که به شک وشبهش دامن نزده باشه؟!.. می دونستم زخمم عمیق نیست، خونریزیش خیلی کم بود.. آنیل دستشو جلو اورد..دستش می لرزید..شاید فخری خانم این حالت انیل رو هم پای هول شدنش گذاشته بود که چیزی نمی گفت ولی من می دونستم دلیلش چیه..مثل منی که لرزش تنم برخلاف آنیل کاملا مشهود بود.. همین که خواست پاچمو بالا بزنه صداش زدم: آنیل!...... بی حرکت موند....سرشو به آرومی بالا اورد و نگاهشو با احتیاط تو چشمام انداخت..صورتش قرمز بود و نگاهش تب دار.. فخری خانم_ چی شده دخترم؟..چیزی می خوای بگو برات بیارم.. سعی کردم لبخند بزنم ولی تو اون شرایط واقعا کار سختی بود.. -نه نه شما زحمت نکشید.... --نه دخترم چه زحمتی..بگو چی می خوای؟.. خدایا..حالا چی بگم؟..چه بهونه ای بیارم؟.. به صورت انیل نگاه کردم..ملتمسانه بهش زل زده بودم و ازش کمک می خواستم..کمی تو چشمام خیره موند..نگاهه کوتاهی به فخری خانم انداخت و از کنارم بلند شد.. -- فراموش کردم الکلو بیارم تو قفسه ست الان برمی گردم.. و خیلی سریع از اشپزخونه زد بیرون.. --ای بابا این پسر چقدر دست دست می کنه زخمت خشک شد.. - من خوبم فخری خانم ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختم.. --نه دخترجان این چه حرفیه..تا خیالم راحت نشه نمیرم دلم طاقت نمیاره.. پـــــوف..ای خدا عجب شانسی دارم من..سرمو چرخوندم..تو دلم ناله می کردم که یه اتفاقی بیافته و فخری خانم از اینجا بره...... صدای انیلو از تو راهرو شنیدم..تا اینکه اومد بیرون و تو درگاهه آشپزخونه ایستاد..داشت با تلفن حرف می زد.. -- بله بله........... درسته می فهمم چی می گید ولی الان.........باور کنید نمی تونم...........یعنی انقدر مهمه؟!..................تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد .. به ما نگاه کرد و تو گوشی گفت: خیلی خب ظاهرا چاره ای نیست..........باشه..فعلا!.. گوشی رو از کنار گوشش اورد پایین و رو به من گفت: سوگل من باید برم یه کار خیلی مهم برام پیش اومده تو این گیر و دار زنگ زدن میگن بیا.. فخری خانم از کنارم بلند شد و بی توجه به دستپاچگی آنیل گفت: پسرم اول زخم خواهرتو پانسمان کن بعد برو، کار که دیر نمیشه........... فخری خانم که حرف می زد انیل منو نگاه می کرد..باهام حرف نمی زد ولی از اون نگاهه پرمعنا می خوندم که قصدش چیه.. از اپن فاصله گرفت.. -- شرمنده م فخری خانم ولی من باید برم..سوگل تو این کار وارده می تونه از پسش بر بیاد......و بلندتر گفت: فعلا...... و صدای بسته شدن در آپارتمان.. فخری خانم برگشت و منو که دید پاچه ی شلوارمو زدم بالا اومد طرفم..زخمم همونطور که فکرشو می کردم اصلا عمیق نبود..نمی شد گفت یه خراش ِ ساده ولی سطحی بود.. -- دخترم خودت می تونی؟!..این پسر که معلوم نیست چشه؟نه به اون همه ترس که وقتی خوردی زمین هول شده بود و نمی دونست چکار کنه نه به این همه بی مسئولیتی..آخه آدم خواهرشو تو این وضع ول می کنه و میره سرکار؟!.. چندشم شده بود منم از خون بدم می اومد ولی مجبور بودم..پنبه رو به بتادین آغشته کردم ..سعی داشتم با زخمم تماس پیدا نکنه که در اونصورت تا جیگرم می سوخت.. - از آنیل گله نکنید فخری خانم اونم سرش شلوغه..من خودم می تونم از پس کارام بر بیام.. -- چه می دونم مادر برادر خودته لابد بهتر از من می شناسیش..من برم؟.. پس موندنش تا الان به خاطر چی بود؟!.. - بازم شـ ....... -- شرمنده نباش دختر چقدر شما خواهر و برادر تعارفی هستین؟..باز آنیل الان خیلی بهتر شده قبلا که تا دلت بخواد خجالتی بود..پس من دیگه میرم ولی بازم میام بهت سر می زنم..مراقب خودت باش دخترم..خدا رو شکر زخمتم عمیق نیست.. یه تیکه چسب رو باند زدم و دستمو به کابینت گرفتم تا بلند شم..پام که نشکسته بود.. رفتیم بیرون و تا جلوی در همراهیش کردم.. -- یه وقتایی که حوصله ت سر میره بیا پیش من واحد ما همین واحد رو به رویی ِ ..خوشحال میشم.. لبخند زدم.. -باشه حتما....بابت آش هم ممنون.. --قابلتونو نداشت..پس فعلا..... سرمو تکون دادم..زنگ واحد خودشون رو زد..درو آروم بستم و پشتمو بهش تکیه دادم..پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چشمای گشاد شده مو به سقف دوختم..وای..خدایا این زن دیگه کی بود؟!..یعنی از این بعد اوضاع همینه؟!.... اون فکر می کنه من و آنیل واقعا خواهر و برادریم..بهش حق میدم برداشتش یه چیز دیگه باشه ولی..حقیقت با اون چیزی که ظاهر قضیه نشون می داد زمین تا آسمون فرق می کرد..حداقل برای ما.. چمدونم هنوز وسط سالن بود..مجبوری بردمش تو یکی از اتاقا ..فعلا باید لباسمو عوض می کردم..بدون اینکه به اتاق و اثاثیه ش دقت کنم یه دست لباس از تو چمدون در اوردم و با اونایی که تنم بود عوض کردم..یه شلوار ساده ی سفید و یه بلوز آستین بلند ابی تیره که نه تنگ بود و نه کوتاه..موهامو باز کردم و دستی توشون کشیدم و دومرتبه با گیره بستم....یه شال سفید هم انداختم رو سرم و در چمدونمو بستم.. لباسایی که قبلا تنم بود رو برداشتم..شلوارم که پاره شده بود بنابراین باید مینداختمش دور..رفتم تو آشپزخونه و گذاشتمش تو یه پلاستیک و انداختمش تو سطل زباله.. مانتو و شالمم گذاشتم تو رختکن حموم تا بعد بشورم.. باید آشپزخونه رو مرتب می کردم.. داشتم سرامیکا رو دستمال می کشیدم که صدای درو شنیدم..از همونجا بلند صدام زد: سوگل؟........سوگل کجایی؟........سو.......... و تا خواستم از رو زمین بلند شم دیدم که نفس زنان تو درگاه ایستاد..منو که تو اون حالت دید دوید سمتم و کنارم نشست..نگاهش به زانوم بود.. -- خوبی تو؟..زخمتو چکار کردی؟..درد نمی کنه؟..نمی سوزه؟..اگه بدجوره بریم بیمارستان..بخیه نمی خواست؟....چرا اینجوری نشستی؟..به زخمت فشار نیار دختر پاشو..پاشو برو بشین تو سالن............ تند تند پشت سر هم حرف می زد و امون نمی داد جوابشو بدم..حس نگرانی تو چشماش بیداد می کرد.. لبخند زدم و در حالی که نمی تونستم چشم از جفت چشمای ملتهبش بگیرم گفتم: من خوبم..فقط یه زخم کوچک بود همین.. نگاهشو تو چشمام انداخت و با تردید زمزمه کرد: مطمئنی؟!.. با همون لبخند سرمو تکون دادم.. بدنش شل شد..نفس راحتی کشید و به دستش تکیه داد.... -- پــــوف.. مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم اینجا.. - کجا بودی؟!.. خندید و سرشو بالا گرفت..گردنشو کج کرد و به من نگاه کرد.. --تو پارکینگ...... اروم خندیدم..خندید و زل زد تو چشمام..نگاهمو دزدیدم.. -- از این به بعد همین بساطو داریم..فخری خانم عمرا کوتاه بیاد.. - یعنی شک کرده؟.. -- نه شک نکرده..یه زنگ به مامانم بزنه تمومه، اون خیالشو راحت می کنه.. -- مگه ریحانه هم..منظورم اینه که مادرتم در جریانه؟!.. با یه نگاهه پرمعنا و لحن مملو از شیطنت خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت: مادرمــون....بله در جریانه.... سرمو زیر انداختم و لبخند زدم.. مادرمون!..آره..چه بخوام چه نخوام اونم صداش می زنه مادر!..پسر ِ ریحانه..مادر ِ واقعی من .. با یه جور ترس و دلهره سرمو بلند کردم..نگاهه انیل به سرامیکا بود..اما مشخص بود که حواسش اونجا نیست.. -آنیل؟!.. --هوم؟!.. سکوت کردم تا حواسش جمع بشه..که همینطورم شد..نگاهش چرخید سمتم.. -- چیه؟!.. - بنیامین!..شنیدی که فخری خانم چی گفت؟.. نگاهش..حالت صورتش..حتی حالت نشستنش، همه چیزش در کمال خونسردی بود..برعکس اون چیزی که من درونم حس می کردم.. سرشو تکون داد.. -- اره شنیدم.. - همین؟!..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -- چیزی نشده.. - چیزی می دونی؟!.. --نه!.. -پس چی؟!..اگه چیزی هست بگو..منم حقمه که بدونم.. -- این چه حرفیه سوگل؟..خب معلومه اگه چیزی بدونم حتما بهت میگم..اون مرد از طرف بنیامین اومده اینجا ولی شاید کارش به فرامرزخان مربوط می شده.. -فرامرزخان؟!.. -- همونی که واسه ش کار می کنم..بنیامین به این زودی نمی فهمه که تو پیش منی.. -ولی اون آدرس خونتو داره.. --خب این نسبت به کارم طبیعیه.......تو فقط هر کس که اومد پشت در تا نفهمیدی کیه و نشناختیش باز نکن..آیفن اینجا تصویریه از این نظر مشکلی نیست.. -اگه فخری خانم به کسی بگه که من اینجام چی؟..اگه به گوش بنیامین برسه چی؟..شاید جلوی در یکی کشیک بده........ خندید و سرشو جلو آورد.. --انقدر به همه چیز بدبین نباش دختر..من حواسم هست، تو هم قبل از هماهنگی با من از خونه بیرون نرو..من اوردمت اینجا که تو امنیت باشی اگه بیرون نری مشکلی هم به وجود نمیاد..نگران فخری خانم نباش بهش سفارش می کنم..درسته خیلی کنجکاوه ولی زن خوبیه.. واقعا می ترسیدم..اسم بنیامین که می اومد چهارستون بدنم می لرزید..دست خودم نبود..بنیامین شیطان بود..گرچه اون با ظاهری فریبکارانه مقصودش از نزدیکی به من یه چیز دیگه بود ولی حالا که خدا نخواسته تو دامش بیافتم باید خودمم برای رسیدن به ارامش ِ واقعی تلاش کنم.. سرم زیر بود و به قدری تو خودم و افکار درهمم فرو رفته بودم که متوجه نزدیکی انیل به خودم نشدم..هر دومون رو سرامیکای سرد آشپزخونه نشسته بودیم..اون به دست راستش که سمت من بود تکیه داده بود و تا حدی که شونه ش به شونه م نچسبه به سمتم مایل شده بود..کنار گوشم گفت: حرفای چند ساعت پیشمونو یادت هست؟!.... سرشو کشید عقب ..از یادآوریش اخمامو تو هم کشیدم.. به کجا می خواد برسه؟!.. -میشه دیگه ادامه ندی؟.. جدی گفت: نه!...... نگاهش کردم.. - چرا نه؟!..با رفتنم از اینجا همه چیز درست میشه؟!..رفتنم و سر به نیست شدنم جوابی میشه واسه تموم سوالایی که ازم داری؟!..خیلی خب باشه.... از کنارش بلند شدم و خواستم برم بیرون که تند صدام زد: صبر کن ببینم کجا؟!.... ایستادم..برنگشتم..از حرص و عصبانیت پر بودم..با صدایی لرزون از بغض ولی با صراحت گفتم: دیدی که همه ی درا به روم بسته ست..جایی رو ندارم..جایی که توش احساس امنیت کنم..نه خونه ی پدریم..نه هیچ کجای دیگه....فقط یه جا هست..یه جای آروم..جایی که از اول باید می رفتم..من نباید بین این مردم باشم، جای من فقط سینه ی قبرستون ِ ..من با زنده ها کاری ندارم!...... هق هق کنان زدم از اونجا بیرون..داشتم می رفتم سمت همون اتاقی که چمدونم توش بود..آنیل پشت سرم اومد.. --این حرفا چیه که می زنی؟..سوگل تو چت شده؟!.. - هیچی..من خیلی هم خوبم..فقط می خوام برم جایی که توش احساس امنیت کنم.. -- مگه اینجا احساس امنیت نمی کنی؟.. در چمدونو باز کردم..دنبال یه مانتو می گشتم تا رو بلوزم بپوشم.. - می کردم!..ولی تموم شد..الان دیگه نه..نه با وجود حرفایی که تو بهم زدی!.. کنارم ایستاد..صداش می لرزید.... --مگه چی گفتم؟!..سوگل من از اون حرفا قصدی نداشتم..فقط وقتی گفتی به من به چشم برادرت نگاه نمی کنی گیج شدم.... انگشتام می لرزید ولی هرجوری که بود دکمه هامو بستم.. - به اون چشم نگاه نمی کنم چون تو برادرم نیستی..چرا خودمو گول بزنم؟..هر چی که گفتم حقیقت داشت مگه غیر از اینه؟!.. با پشت دست اشکامو پاک کردم..موبایلمو که قبلا از جیب اون یکی مانتوم در اورده بودم و گذاشته بودم رو میز برداشتم و راه افتادم سمت در ولی آنیل با یه حرکت جلوم ایستاد و سد راهم شد.. -برو کنار.... -- کجا می خوای بری؟.. - آنیل برو کنار..خواهش می کنم.. صورتم از اشک خیس بود.. --سوگل تو رو به علی با من اینکارو نکن.. - رفتن من بهترین تصمیمه و این به نفع تو هم هست.. داد زد: د ِ لعنتی چیش به نفعمه؟..نمی بینی حالمو؟..تا نگی کجا میری نمیذارم سوگل..نِـ می ذا رم.. -بهت گفتم کجا میرم..حالابرو کنار بذار رد شم.. -- اینو نگو سوگل می خوای منو بکشی؟..تو رو خدا انقدر عذابم نده..من یه غلطی کردم تو ببخش.. - تو هیچ کاری نکردی من اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم بهت اعتماد کنم..من یه آواره م جای آواره ها هم اینجورجاها نیست.. خواستم از کنارش رد شم که استینمو گرفت و نگهم داشت..انقدر محکم که نتونستم دستمو بکشم.. از زور خشم به خودش می لرزید..داد زد: خیلی خب برو..هر جا که دلت می خواد برو.. ولی قبلش باید از رو نعش من رد شی..بعدش با خیال راحت می تونی پاتو از در این خونه بذاری بیرون .. استینم تو دستش بود..منو دنبال خودش کشید و از اتاق برد بیرون.. -آنیل..آنیل چکار می کنی ولم کن..آنیل تو رو خدا....... وسط سالن ایستاد و در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود یه چاقوی جیبی از تو جیب شلوارش بیرون آورد و گرفت جلوم..دستاش می لرزید..نگاهه وحشت زده م به چاقوی توی دستش بود.. -- بگیر..مگه واسه رفتن عجله نداری؟..پس زود باش تمومش کن..... هق هق می کردم..زیر لب زمزمه کردم: آ..آنیل!!!!.... صدامو که شنید تا چند لحظه فقط تو چشمام خیره موند..دستشو آورد پایین..چاقو از بین انگشتاش افتاد رو زمین..استینمو ول کرد..همونجا زانو زدم..از زور هق هق نفسم بالا نمی اومد.. لحنش آروم بود ولی پر از گلایه..پر از التماس.. --سوگل تنهام نذار..باشه..باشه از این به بعد هر چی تو بگی..من دیگه برادرت نیستم..ولی دوستت که می تونم باشم؟..یا اصلا همون که خودت می خوای فقط یه حامی....ولی از پیشم نرو............... صورتمو با پشت دست پاک کردم و با صدایی دورگه از بغض و گریه گفتم: وقتی قبول کردم که بیام اینجا به هیچی فکر نکردم..مثل همیشه بدون فکر تصمیم گرفتم..حضور من توی خونه ت درست نیست آنیل..شاید همسایه ها باور کنن که من خواهرتم ولی..ولی بازم به دردسر میافتیم، نمونه ش اتفاقی که امروز تو آشپزخونه افتاد اون موقع که حقیقتو بفهمن خودمو نمیگم ولی اینجا که همه تو رو می شناسن به یه چشم دیگه نگات می کنن..من نمی خوام به خاطر کمکا و حمایتتات از من تو دردسر بیافتی..... جلوم زانو زد..نگاهش کردم..با یه لبخند دلنشین تو چشمام زل زده بود.. -- ای کاش همه ی دردسرای دنیا به همین شیرینی بودن..اون موقع دیگه کسی سدی جلوی مشکلاتش نمی ساخت.. مات حرفی که زده بود خیره تو چشماش بودم..شیطنتی تو کار نبود..نگاهش پر بود از صداقت.. --من ولت نمی کنم سوگل..تا پای جونمم شده باشه پیش خودم نگهت می دارم حرف مردمم واسه م مهم نیست چون اگه بود تو رو اینجا نمیاوردم اونم با وجود زنی مثل فخری خانم..... خندید و از صدای خنده ش میون اون همه اشک رو صورتم لبخند کمرنگی روی لبام نشست.. --حرفای امروزمونو فراموش کن..رابطه ی من و تو همینطور دوستانه می مونه ولی فقط بین خودمون..بذار مردم فکر کنن که تو واقعا خواهر منی این برای جفتمون بهتره..قبوله؟.. سرمو تکون دادم.. ظاهرا بهترین تصمیم در حال حاضر همین بود.. --اتفاق امروزو بذار پای بی احتیاطی من..تو این اوضاع نباید فخری خانمو تعارفش می کردم تو خونه.... سرمو زیر انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم..حرفی تو دلم بود که برای زدنش تردید داشتم ولی انیل که تموم حرکاتمو زیر ذره بین گذاشته بود خیلی زود فهمید.. -- سوگل؟.. مردد سر بلند کردم.. --چیزی هست که بخوای بگی؟!.. - راستش........ --راستش چی؟!.......... - هردوی ما آدمای معتقدی هستیم درسته؟.. --خب؟.. - خب به نظرت اینکه یه دختر با یه پسر نامحرم زیر یه سقف تنها بخواد زندگی کنه..حالا هر اسمی هم بشه رو رابطشون گذاشت چه خواهر و برادر ناتنی، چه دوست یا هر چیز دیگه ای ولی اصل کار اشتباهه که اونم ............. ادامه ندادم ولی خوشبختانه خودش متوجه منظورم شده بود.. -- همه ی اینا رو منم می دونم..منم بهش فکر کردم ولی چاره ای نیست.. - آخه اینجوری هم نمیشه..صادقانه بگم من راحت نیستم....یعنی..خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو منظور بدی ندارم..نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم من کلا اینجوریم..چطور بگم که دچار سوتفاهم نشی؟..من................. -- خودتو اذیت نکن سوگل من دقیقا متوجه منظورت شدم..تو همون حسی رو داری که من دارم..من به شرعیات اهمیت میدم و به دینم و دستوراتشم اعتقادات قویی دارم..ادم بی قید و بندی هم نیستم اینو مطمئن باش..اما...... با شکی که انداخت به دلم سرمو بلند کردم..نگاهش با تردید به من بود.. -اما چی؟!.. نگاهه نسبتا طولانی تو چشمام انداخت ولی چیزی نگفت..سوالمو که تکرار کردم انگار که به خودش اومده باشه تند تند سرشو تکون داد و بلند شد.. -- هیچی..هیچی.. دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم..داشت می رفت سمت یکی از اتاقا که حدس می زدم اتاقش باشه..صداش زدم.. قدماش اروم شد و جلوی اتاق ایستاد.. - چی می خواستی بگی؟!.. دستش روی دستگیره نشست..و صداشو شنیدم.. -- چیز مهمی نبود.. درو باز کرد ولی من که نمی تونستم به همین راحتی از این موضوع بگذرم رفتم سمتش و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم: ولی مهم بود..داشتیم حرف می زدیم که بلند شدی....من حرفامو بهت زدم مطمئن باش نظرمم عوض نمیشه و باهاش کنار بیا نیستم.. نمی دونم چرا یه دفعه جوش اورد..دستگیره رو ول کرد و چرخید سمتم.. -- می خوای چکار کنم؟..هان؟..تو یه راه جلو پام بذار که تهش به صیغه ختم نشه، منم سر خم می کنم و میگم چشم!.. دهنم باز موند و چشمام گشاد شد..زیر لب زمزمه کردم: صیغه؟؟!!.. پوزخند غمگینی زد و با همون لحن قبلی گفت: فقط همین یه راه می مونه که هیچ کدوممون نمی تونیم قبولش کنیم..من به خاطر نازنین و تو هم هر چی بگی حق داری..من به خودم همچین اجازه ای رو نمیدم سوگل..حتی اگه یه صیغه ی ساده باشه بازم نمیذارم همچین اتفاقی بیافته..حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم..تو لیاقتت بیشتر از این چیزاست..فقط یه مدت تحملم کن خیلی زود همه چی تموم میشه........ به نفس نفس افتاده بود..رگ کنار شقیقه ش برجسته شده بود و پیشونیش عرق کرده بود..رفت تو اتاق و درو محکم بست.. اصلا منظور من به اون مسئله نبود..اما حرفای آنیل عجیب منو به فکر فرو برد!.. همونجا کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو تو دستام گرفتم .. چشمامو بستم.. چرا تموم نمیشه؟!.. این همه بدبختی واسه م بس نبود که حالا اینو هم باید بذارم رو دلم؟!.. سرمو رو زانوهام گذاشتم.. تک تک حرفاش تو گوشم زنگ می زد..« حاضرم این مدت که پیشمی شبا رو تا صبح جلوی در بخوابم ولی با تو اینکارو نمی کنم..انقدری برام ارزش داری که حتی این دستورو از جانب خدا نادیده بگیرم..اگه موندن ِ با تو زیر یه سقف باعث میشه حلال خدا رو حروم کنم اینکارو می کنم ولی هیچ وقت تو رو خار و بی ارزش نمی کنم.. » ***************************** موهامو باز کردم و انگشتای دستم رو شانه وار لا به لاشون کشیدم..چند تار رو توی دستم گرفتم و لمس کردم.. کسل بودم و بی حوصله..دلم می خواست دوش بگیرم..شاید کمی آب گرم، حالمو جا بیاره..بی خیال بستن موهام شدم و همه رو ریختم پشتم..می خوام برم حموم دیگه چرا ببندمشون؟!.. به ساعتم نگاه کردم..6 عصر بود..آنیل از ساعت 4 تو اتاقشه و حتم دارم هنوزم خوابه.. تو چمدونو نگاه کردم..لباسا رو زیر رو کردم اما بی فایده بود..چه توقعی داشتم؟که قاطیشون لباس زیرم باشه؟!!!!!!.... همه ش شلوار بود و بلوز..حالا چکار کنم؟..مجبور بودم همینایی که الان تنم هست رو باز بپوشم تا بعد یه جوری تهیه کنم..اتاق من دقیقا کنار اتاق آنیل بود..متوسط بود با دکوری ساده..تخت و روتختی آبی خیلی کمرنگ..دیوارا به رنگ سفید و پرده ها هم ترکیبی از این دو رنگ..وسایل انچنانی توش نبود جز یه میز آرایش و یه تخت و عسلی های کنارش.. اینجوری بیشتر دوست داشتم..از اتاق شلوغ خوشم نمی اومد.. از تو کمد دیواری یه حوله ی تمیز برداشتم و همراه لباسایی که دستم بود گذاشتم تو یه پلاستیک و ازاتاق رفتم بیرون....خواستم برم سمت حموم که بین راه ایستادم..چرخیدم سمت اتاقش..یعنی هنوز اونجاست؟!..می خواستم مطمئن بشم که هست و بعدا با حضورش غافلگیرم نمی کنه..شایدم همه ی اینا یه بهونه بود!.. تقه ای به در زدم..صدایی نیومد..آروم دستمو رو دستگیره گذاشتم و خواستم بدم پایین که............. -- دنبال من می گردی؟!.. صداش از پشت سرم اونم اینطور ناگهانی باعث شد بی هوا جیغ بزنم و برگردم..وای..خدا..نفسم رفت..اینکه اینجاست!...... از وحشت ِ من به خنده افتاد: نترس دختر جن که ندیدی!.. اخم کردم..چرا دلگیر بودم ازش؟!..خودمم نمی دونستم اما..حالم یه جوری بود.. از کنارش رد شدم و زیر لب جوری که نتونه بشنوه: صد رحمت به جن.. -- چطور؟..از جن خوشت میاد؟.. قدمام کند شد..ایستادم..عجب گوشایی داشت..برنگشتم ولی صدای خنده شو شنیدم..حرصمو در میاورد..منی که همیشه در مقابل هر چیزی خونسرد بودم در مقابل آنیل کنترلی رو رفتارم نداشتم..فقط نسبت به اون جبهه می گرفتم..دست خودمم نبود یک دفعه این حالت بهم دست می داد..خودمم نمی دونستم اسمش چیه ولی کلافه م می کرد.. فکرکردم میره تو اتاقش ولی پشت سرم اومد.... --موی مشکی بهت میاد.. یه قدم با حموم فاصله داشتم که بین راه خشکم زد..نگاهش که کردم لبخندش پررنگ شد.. - چرا تعجب کردی؟!.. - تو چی گفتی؟!!!!!.. چند قدم جلو امد..با همون لبخند..و نگاهی که یه جورایی عجیب بود برام.. با چشم به پشت سرم اشاره کرد: نبستیشون!.. اولش نفهمیدم چی میگه ولی همین که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد..نگاهمو دزدیدم..ناخودآگاه به شالم دست کشیدم..نمی تونستم درش بیارم وموهامو بپوشونم..لعنت به من..چرا گذاشتم باز بمونن؟..همه ش از روی بی حوصلگی بود..موهام بلند بودن و بستنشون سخت بود..بعدشم که 2 دقیقه بعد باید بازشون می کردم فکر نمی کردم بیرون از اتاق باشه چون حتی صدای در رو هم نشنیدم.. عقب عقب رفتم سمت حموم..هنوزم می خندید..یه دفعه چشماش گرد شد و همزمان بلند گفت: پشت سرتو بپــــا..گلدون....... هول شدم و سریع برگشتم....پس کــو؟..هیچ گلدونی پشت سرم نبود.. صدای قهقهه ش بلند شد..از اینکارش حرصم گرفت..چرا هر وقت می بینه صورتم سرخه و خجالت می کشم دستم میندازه؟.. پر از حرص چرخیدم و نگاهش کردم..اینبار نگاهمو ندزدیدم..مستقیم تو چشماش..جوری که خنده ش به لبخند تبدیل شد و چند ثانیه بعد همونم رو لباش باقی نموند.. - همیشه همینطور دیگران رو دست میندازی و بعد هم با تمسخر بهشون می خندی؟.. یه تای ابروشو بالا داد و یه قدم اومد جلو..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. -- نه سوگل..من منظوری نداشتم باور کن.. اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و بدون هیچ حرفی در حمومو باز کردم..صدام زد ولی توجهی نکردم و درو محکم بستم و قفل کردم.. زد به در.. --سوگل..سوگل باز کن درو.. -................ --سوگل با توام..میگم باز کن این درو.. حوله رو به جا لباسی اویزون کردم و زیر لب گفتم: باز نمی کنم تا بفهمی مسخره کردن دیگران عاقبتش چی میشه.. می دونستم داره حرص می خوره و از این بابت راضی بودم.. اینبار محکم تر زد به در، جوری که همه ی وجودم لرزید.. --باز کن سوگل..داشتم سر به سرت می ذاشتم......... صدامو بردم بالا جوری که خوب بتونه بشنوه.. - خیلی خب اینکارو کردی..خنده هاتم کردی دیگه حرفی نمی مونه.. --باز کن بهت میگم.. -نمی کنم..بیخود هم اینجا واینستا این در باز بشو نیست..نه تا وقتی من بخوام.. عصبی زد به در و بلند گفت: تا 3 می شمرم سوگل..تا اون موقع باز کردی که کردی وگرنه شک نکن می شکنمش.. جدی بود.... --1 ......... با تردید نگاهمو از در گرفتم و لباسامو به گیره آویزون کردم.. -- 2 ............ دستام می لرزید..از اضطراب بود.... -- 3 رو که بگم درو شکستما سوگل..بهتره خودت بازش کنی....... مردد بودم..الان عصبانیه..نمی دونستم برخوردش باهام می تونه چطور باشه ولی دروغ چرا یه کم می ترسیدم.. دستم رفت سمت کلید...... -- 3 .............. و تکون محکمی که در خورد حتی شیشه های حموم رو هم لرزوند چه برسه به منی که دستمم رو دستگیره بود..اگرم قصد باز کردنشو داشتم الان دیگه جراتــشـو نداشتم.. داد زدم: باز می کنم، باز می کنم درو شکستی......... یه نفس عمیق کشیدم و محکم آب دهنمو قورت دادم همزمان کلیدو تو قفل چرخوندم.... نفس زنان با دست درو هول داد و تو درگاه ایستاد..دستاشو به کمرش زد و مستقیم خیره شد تو چشمایی که از نگاهش در حال فرار بودن.. -چی می خواستی بگی؟.. و به هر سختی بود ظاهرمو حفظ کردم و صورتمو ازش گرفتم که صداش در اومد: گفتم که منظوری نداشتم دیگه چرا اخم می کنی؟.. دلم می خواست می تونستم و بلند می زدم زیر خنده..رسما داشت درو می شکست ..فقط واسه اینکه منو توجیه کنه؟!.. -میشه بری بیرون؟.. شونه ی چپش رو به درگاه تکیه داد ودست به سینه با یه ژست بامزه نگاهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا: نچ..نمیشه......... لبخندی ناخواسته رو لبام نشست..قصد کل کل داشت..اینو تو چشماش می خوندم.. - چرا نمیشه؟.. --هنوز جواب منو ندادی!.. - چه جوابی؟.. -- چرا اخم کردی؟.. چون دلم می خواد..البته تو دلم گفتم و رو زبونم چرخید: دلیل خاصی نداره.. -- پس یعنی به خاطر من نیست؟.. -نه........ و نگاهمو پایین انداختم و با دست به بیرون اشاره کردم: لطفا........ --نه.......... تو دلم نالیدم..خدا گیر چه آدمی افتادم.. اخمامو ازهم باز کردم و گفتم: راضی شدی؟.. زیرلب خندید و سر خم کرد سمتم..آروم گفت: اگه بگم هنوزم نه چکار می کنی؟!.. از نگاهش شرمم شد..ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمو رو در گذاشتم و قصد کردم ببندمش حتی با وجود اون که لای در بود.. در خورد به شونه ش می دونستم دردش نگرفته..فقط خندید..رفت کنار ولی تا خواستم ببندم سرشو اورد جلو و از لای در با همون لبخند تو صورتم نگاه کرد: وقتی سرخ میشی و از زور خجالت سرتو زیر میندازی سوگل به خدا یه دفعه به سرم می زنه که یه کم سر به سرت بذارم..و درست زمانی که داری حرص می خوری وهنوزم خجالت زده ای نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نخندم..می بینی که هیچ کدومش دست من نیست اول خودت شروع می کنی.. و ضربه ی ارومی به در زد و خنده کنان کنار کشید..مات سر جام مونده بودم و نمی دونستم می خوام چکار کنم.... به خودم که اومدم دیگه اونجا نبود..درو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون..پشتمو بهش تکیه دادم..دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و لبمو گزیدم..تند می زد.. ***** حاضر وآماده از اتاقم اومدم بیرون..باید واسه شام یه چیزی آماده می کردم..صدای سوت زدنشو می شنیدم..با ریتم خاصی سوت می زد.. کنار دیوار ایستادم و به داخل آشپزخونه سرک کشیدم..از دیدنش با اون پیشبند قرمز که گلای ریز زرد داشت و قاشق بزرگی که تو دستش گرفته بود دستمو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم..قیافه ش بی نهایت بامزه شده بود.. می خواستم بیشتر نگاهش کنم، اونم بدون اینکه متوجه من باشه حسابی سرش گرم بود..یه دستش به ماهیتابه ی روی گاز بود، یه دستشم به گوجه هایی که رو میز گذاشته بود..با مهارت خاصی، تند گوجه های خرد شده رو چید تو یه دیس و خیارشورای حلقه شده رو هم کنارش گذاشت..سیب زمینی سرخ کرده ها رو هم یه سمت دیس با سلیقه تزئین کرد و کتلتایی هم که درست کرده بود رو خیلی خوشگل چید وسطش..چندتا برگ ریحون هم گذاشت روش و در آخر کنار ایستاد و به شاهکاری که خلق کرده بو با لذت خیره شد..محو کاراش بودم..خوبه پس آشپزی هم بلده..فکرشو نمی کردم.... از دیوار کنده شدم..حضورمو تو آشپزخونه حس کرد.. با لبخند نگاهش کردم: چه بوی خوبی میاد.. سریع رفت پشت یکی از صندلی ها و اونو بیرون کشید..با حرکت آروم سر اشاره کرد که بشینم....زیر لب تشکر کردم و نشستم..نگاهش برق می زد از خوشحالی.. -- بوشو بی خیال مزه شو بچسب.. و دیسو گذاشت جلوم و یه بشقاب و چنگال هم کنارش..خنده ای کردم و یه کتلت از تو ظرف برداشتم..یه کوچولو سر چنگال زدم وگذاشتم دهنم..خیره به من منتظر بود نظرمو بگم.. اوممممم..مزه ش فوق العاده بود.. -- چطوره؟!........ زیر چشمی حواسم بهش بود.. یاد حرکتش جلوی حموم افتادم..یه حسی داشتم..دلم می خواست منم می تونستم سر به سرش بذارم..کاری که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم.. آنیل گفت صورت سرخ شده از شرممو که می بینه ناخودآگاه خنده ش می گیره!..یعنی سر به سر گذاشتن یکی انقدر کیف داره که باعث میشه اینطور بهش بخندی؟..پس امتحانش می کنم..به جبران کار خودش..قرار نیست اتفاقی بیافته....... داشتم لقمه م رو می جویدم که یه دفعه مکث کردم..چشمام گشاد شد و الکی به سرفه افتادم..هول شد..خواست پارچو از رو میز برداره که دستش لرزید و پارچ از دستش ول شد رو میز ولی نیافتاد فقط شدید تکون خورد که نصف آب از توش ریخت رو میز و کمیشم رو کتلتای خوشمزه ش با اون همه تزئین و دکور بی نظیر..سرفه هام مصنوعی بود و چون از کارش تو شوک بودم دیگه حواسم نبود که باید ادامه بدم..می خواستم بگم شور شده که این اتفاق پیش بینی نشده اوضاعو خراب کرد.. لبامو جمع کردم و مظلومانه نگاهش کردم..تقصیر من بود..دخل کتلتای بیچاره ش اومده بود و فکر می کردم به تلافی زحمتی که کشیده الان سرم داد می زنه و عصبانی میشه....ولی برعکس..لبخند زد و کم کم لبخندش به خنده ی مردونه و جذابی تبدیل شد..نگاهشو از روم برداشت..رفت عقب و به کابینت تکیه داده..دستاشو گذاشت لب کابینت و خودشو کمی به جلو مایل کرد..از گوشه ی چشم نگاهه تیزی بهم انداخت و همراهه همون لبخند خاص رو لباش گفت: تلافی کردن حس خوبی داره؟.. با تعجب سرمو بلند کردم..دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو تکون داد.. -- متاسفانه و یا خوشبختانه من عادت دارم همیشه به غذایی که درست می کنم ناخنک بزنم..می دونم کتلتا هیچ ایرادی نداشتن ولی از کارت خوشم اومد.. تعجبم با این حرفش بیشتر شد..اومد جلو و دستشو گذاشت رو صندلی..سرشو به پایین خم کرد.. -- امشب حس کردم یه سوگل دیگه جلوم نشسته..این سوگل اون سوگلی نیست که با خودم به این خونه آوردم....به فکر تلافی افتادی اونم محض سر به سر گذاشتن من..خواستی مقابله به مثل کنی و این یعنی یه نشونه ی مثبت.....خوشحالم که آروم آروم از پیله ای که دورت تنیدی داری جدا میشی و می خوای طعم یه زندگی واقعی رو بچشی........ با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم..انگشتای دستمو تو هم قلاب کردم.. -بابت........... سر بلند کردم و نگاهشو که رو خودم دیدم گفتم: بابت کار امشبم ازت معذرت می خوام.. -- من میگم خوشم اومد تو عذر ِ چی رو می خوای.. - در هر صورت باعث شدم زحماتت واسه شام امشب به هدر بره.. -- اما برنامه ی من یه چیز دیگه ست.. - چی؟!.. سرشو تکون داد و خندید..پیشبندشو باز کرد: شام ِ امشبو خودت درست می کنی ..ظرفا هم که آخر شب دست بوسه..اینم از جریمه ت یالا بجنب که حسابی گشنمه......... خندیدم..از رو صندلی بلند شدم و پیشبندو ازش گرفتم.. - قبوله ولی چی درست کنم؟.. --سوسیس و قارچ تو یخچال هست........ آوردمشون بیرون..داشتم سوسیسا رو خرد می کردم که اومد و کنارم ایستاد..یه چاقو برداشت و ظرف قارچو کشید جلوی خودش.. - می خوای چکار کنی؟.. یه قارچ برداشت و گذاشت رو تخته ی چوبی.... -- معلوم نیست؟.. - ولی مگه جریمه م نکرده بودی؟..همه ی کارای شام ِ امشب با منه........ -- یه تبصره ای هم هست که جریمتو سبک کنه.. - میشه بدونم؟!.. قارچو گرفت تو دستشو کاملا حرفه ای تند تند با چاقو خردشون کرد.. -- اینکه ساکت باشی و بذاری من کارمو بکنم.. خندیدم و بعد از یه مکث کوتاه رو چهره ش که قیافه ی جدیی به خودش گرفته بود رفتم کنار گاز و سوسیسا رو ریختم تو ماهیتابه.. اسمش این بود که من آشپزی کنم وگرنه تا می اومدم یه قاشق بردارم از دستم می گرفت..اونم به هر بهانه ای.. پیشبندشو من بسته بودم و آشپزیشو اون می کرد.. ***** 2 روز گذشته بود..تقریبا میشه گفت همه چیز خوب بود و مشکلی با آنیل نداشتم..روزا که تا نزدیک غروب می رفت باشگاه و مغازه، بعد از شام هم می رفت تو اتاقش..جوری رفتار می کرد که معذب نباشم..گرچه وقتی می رفت تو اتاق دل منم کم حوصله می شد و انگار که یه بسته ی کامل قرص خواب خورده باشم بدنم سست و بی رمق می شد..ولی خوابم نمی برد..مرتب رو تخت قلت می زدم .. می خواستم با آنیل صحبت کنم که دیگه اینجا نمونم..دوست داشتم ریحانه رو ببینم..آنیل هیچی ازش نمی گفت.. ریحانه که می دونه من دخترشم یعنی دوست نداره منو ببینه؟..درسته منو یادش نمیاد ولی حتی یه کمم کنجکاو نشده؟.. شاید دلیلی واسه اینکارش وجود داره و من ازش بی اطلاعم!.. گوشی نسترن هنوزم خاموشه..روزا که آنیل می رفت و تو خونه تنها می شدم به بخت خودم لعنت می فرستادم و می نشستم یه دل سیر گریه می کردم..از همه جهت تحت فشار بودم وحالا هم نسترن..خواهر گلم معلوم نبود چه بلایی سرش اومده.. خدا لعنتت کنه بنیامین..خدا لعنتت کنه!.. ***** فخری خانم یکی دو باری اومد جلوی در و حالمو پرسید..انقدر سوال می پرسید که گاهی واسه جواب دادن بهش مغزم به کل هنگ می کرد.. تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو انداختم کنارم رو مبل..دستمو زدم به پیشونیم و چشمامو بستم.. یاد حرفای دیروز فخری خانم افتادم..به بهونه ی پس دادن مجله های آنیل اومده بود دم در.. فخری خانم_پسرم فرداشب به اتفاق مادرت و حاج اقا شام خونه ی ما دعوتید..به مادرتم گفتم، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد..به حسین اقا و خانمشم گفتم تشریف بیارن..تو هم به اتفاق خواهرت بیاین اونطرف خوشحالمون می کنید........ از این دعوت ناگهانی اونم تو این موقعیت هردومون مات و مبهوت خشکمون زده بود و به فخری خانم نگاه می کردیم..چرا الان؟..یعنی به این زودی؟..مغزم از کار افتاده بود..وقتی اومدیم تو هردومون ساکت بودیم..معلوم بود اونم شوکه شده.. فخری خانم چقدر عجله داشت..حتی آنیل درخواستشو رد کرد و گفت تو یه زمان مناسب تر ولی فخری خانم قبول نکرد و گفت فرداشب منتظره.. فکر می کرد انیل خجالت می کشه و تو رودروایسی مونده، ولی اون پیرزن چه می دونست که با این کارش قراره چه آتیشی رو تو دل من به پا کنه؟.. آمادگی رو به رو شدن با مادرم و خونواده ی واقعیم رو داشتم؟!.. نمی دونم.. هیچی نمی دونم.. خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهتر فکر کنم.. تو این شرایط تنهام نذار.. نگاهی گذرا به صورتم انداخت..منتظر بودم چیزی بگه..هر چی فقط آرومم کنه..دلداریم بده..یه چیزی بگه و منو از این همه دلشوره ونگرانی نجات بده....مرتب تو دلم زمزمه می کردم..انگار فقط آنیل بود که همیشه باید نقش ناجی رو برای من بازی می کرد.. -- نگران نباش..بالاخره باید این اتفاق میافتاد.. -آخه........ نگاهم کرد...... --نمی خوای مادرتو ببینی؟!.. -نه..منظورم این نیست، اتفاقا در حال حاضر آرزوم فقط همینه که بتونم ببینمش اما..اما می ترسم..چطور بگم یه جور استرس و نگرانی که نمی تونم مهارش کنم..نمی دونم قراره چی بشه!.. سرشو تکون داد..رو مبل نشسته بودیم و اون کمی به جلو خم شد..نگاهشو به دستاش دوخت و گفت: می دونم چی میگی ولی دیگه کاریه که شده..سعی کن باهاش رو به رو بشی.... چاره ی دیگه ای هم نداشتم..بالاخره کنجکاوی های فخری خانم کار دستمون داد..گرچه به قول آنیل انگار دیگه وقتش بود و منم نمی خواستم برای همیشه مثل آواره ها سربار آنیل باشم..اگه یه جایی رو داشتم که می شد سرپناهم و می تونستم توش سر کنم هیچ وقت برای مردی که صادقانه کمکم کرده بود اسباب مزاحمت فراهم نمی کردم..اونم با حضور ناممکنم که به اسم خواهر و برادر تو چشم مردم و دوست از نظر خودمون داشتیم زندگی می کردیم.... به صورتش نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..ولی بیشتر حس کردم ناراحته.. -آنیل؟!.. متوجه نشد..مسیر نگاهشو دنبال کردم..انگشتاشو قلاب کرده بود و محکم توی هم فشارشون می داد.. به صورتش نگاه کردم..اخم ملایمی رو پیشونیش نشسته بود..دومرتبه صداش زدم ولی اینبار کمی بلندتر که با یه تکون به خودش اومد و گنگ نگام کرد.. -- شرمنده حواسم نبود..چیزی گفتی؟!.. -نه فقط دیدم تو خودتی و کلافه ای خواستم بپرسم چیزی شده؟.. نفسشو فوت کرد بیرون و به مبل تکیه داد..سرشو گرفت بالا..نگاهش به سقف بود که گفت: داشتم به افکارم نظم می دادم..نمی خوام دیدار فرداشبمون باعث بشه که برنامه هام بهم بریزه.. -کدوم برنامه؟!.. سرشو اورد پایین..نگام کرد و لبخند بی رمقی لباشو کمی از هم باز کرد.. --بیا دیگه بهش فکر نکنیم، باشه؟.. -اما آخه....... --اینجوری فقط خودتو عذاب میدی، پس بی خیالش..قبول؟.. با اینکه نمی شد..با اینکه غیرممکن بود بخوام حتی ثانیه ای فراموشش کنم ولی سکوت کردم و سرمو انداختم پایین..منم دستامو تو هم قفل کرده بودم..از استرس بود اینو می دونستم..عادتم همین بود.. سر به زیر تک سرفه ای کردم تا بغضمو رد کنم و صدام صاف بشه.. - الان چند روزه از نسترن خبر ندارم..نگرانم که بلایی سرش اومده باشه.. -- نسترن حالش خوبه!.... همچین سرمو بلند کردم که صدای « تیریک » شکستن رگ گردنمو به وضوح شنیدم.. با دهن باز نگاهش کردم.. -چـــی؟!..تو از کجا می دونی؟!.. لبخندش کمی رنگ گرفت..دیگه بی روح نبود.. -- گوشیش خاموشه چون خراب شده.. - پس چرا خودش بهم زنگ نزد؟..اصلا تو اینا رو از کجا می دونی؟.. -- نسترن بهم زنگ زد.. -چــــی؟!.. هرلحظه تعجبم بیشتر می شد..نسترن به آنیل زنگ زده بود اما به من که خواهرشم و دارم با دلواپسی تو این جهنم دست و پا می زنم نه؟!.. آنیل سری تکون داد و آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد و انگشت شصت و اشاره ش رو به نرمی رو پیشونیش کشید.. -- همون شبی که عمارت بودیم نسترن و بابات بحثشون میشه و بابات که به نسترن شک داشته گوشیشو ازش می گیره ولی نسترن سماجت می کنه و نمیذاره واسه همین وقتی درگیر بودن گوشی پرت میشه و محکم میافته رو سرامیکای آشپزخونه..نسترن از غفلت بابات که داشته با مادرت دعوا می کرده استفاده می کنه و سیم کارتشو بر می داره..دوستش امروز اومده بوده دیدنش اونم از موبایل دوستش یه تماس کوتاه با من گرفت اولش نگران تو بود و حالتو می پرسید بعدشم منو در جریان گذاشت و گفت که بهت بگم از ترسش بهت زنگ نزده تا یه وقت بابات متوجه نشه چون حتی نمیذاره نسترن از خونه خارج بشه..بنیامین هم مرتب اونجاست و از پدرت امار می گیره..یکی دوبارم با نسترن حرفشون شده و نزدیک بوده کار به کتک کاری بکشه که مادرت....... مکث کرد و زیر چشمی نگام کرد..وقتی دید همچنان منتظرم و عکس العملی نشون نمیدم سر زبونش رو کشید رو لباش و ادامه داد: مادر نسترن میانه گیری می کنه و نسترنو می بره تو اتاق........ عصبی به صورتش دست کشید....... --خلاصه اینطور برات بگم که بنیامین خودشو جلوی چشم بابات یه عاشق سینه چاک جا زده و اونم داره به هر سازی که بنیامین می زنه می رقصه.. باورم نمیشه خدا!.. نسترنم!..تنها مونس شبای بی کسیم!..چرا گذاشتم تو دردسر بیافتاده..اون به خاطر من داره عذاب می کشه..خدایا چرا باید اینطور می شد؟..خواهرم!..هنوزم نمی خواد پشتمو خالی کنه!..ولی به چه قیمتی؟..بابام و بنیامین آرامشو ازش گرفتن..آتیشی که بنیامین تو زندگیم انداخت دامن همه مونو گرفت و من فکر می کردم اون شیطان صفت فقط منو هدف قرار داده تا بخواد نابودم کنه ولی اون کثافت کمر به نابودی همه ی خانواده م بسته بود..یاد تهدیدش افتادم وقتی شمال بودیم رو گوشیم پیام داد..« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش».. --سوگل؟!..داری گریه می کنی؟........ به صورتم دست کشیدم..خیس بود..اره....داشتم به حال خودم گریه می کردم..به بدبختیای خودم که تمومی نداشت..به حال زار و نزار خودم گریه می کردم.... نتونستم بیشتر از اون تحمل کنم و به هق هق افتادم..صورتمو با دستام پوشوندم و از ته دل گذاشتم ابرای تیره و بارونی چشمام تند و بی وقفه ببارن!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: